طنین صدای خشک و بی روحی که نامم را از نمیدانم کجا فریاد می کشید در گوشم می پیچید.مهم نبود دقیقا از کجا این صدا به گوشم میرسید،مهم آن بود که که اگر کسی کاری با من داشت می توانست خودش را اندکی به زحمت بیاندازد و پیش من بیاید. از آدم های خودخواه متنفر بودم. شاید برای همین هم من را اینجا زندانی کرده اند
اشتراک گذاری در تلگرام
این که دقیقا عشق چیه؟چطور شروع میشه؟ یا پایانش چطور اتفاق میوفته؟ یا حتی اصلا پایانی به معنای واقعی داره یا نه؟نمیتونم راجبش نظر قطعی بدم؛یعنی الان دیگه نمیتونم نظری بدم،اگر قبل از اون جریان ازم میپرسیدند،شاید خیلی پرشور و مطمئن راجبش حرف میزدم اما زمان خیلی چیز ها رو در آدم تغییر میده،شاید بهترباشه بگم خوده آدم رو تغییر میده،شایدم اصلا تغییرش نمیده،فقط ادبش میکنه!
اشتراک گذاری در تلگرام
درباره این سایت